○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
کار هر روزم شده بود اومدن مقابل پنجره خونشون
حتی اسمش رو هم نمی دونستم باید هر جور شده می فهمیدم اسمش چیه
مثل آدمهای علاف دست به جیب مقابل خونشون ایستاده بودم که دیدم یه پسر بچه چاق دستشو رو زنگ فشار داد فکری از ذهنم گذشت
به سرعت خودمو بهش رسوندم
آقا پسر
روشو به سمت من کرد
بله
دستی به موهام کشیدم
شما واسه این خونه ای؟
آره از قیافه تپل و دور دهن شکلاتیش خندم گرفت
چشماش مثل اون دختر بود لپشو کشیدم
اسمت چیه کپلی؟
با اخم دستمو پس زد
بابام گفته با غریبه ها حرف نزن
من که غریبه نیستم مامور سرشماریم، اومدم آمار بگیرم حالا اسمتو نمیگی بهم
شهاب
به به چه اسم قشنگی
خوب آقا شهاب چند تا خواهر برادر داری؟
برادر ندارم که
ای جون بکنی بچه باید با پنج تومنی از حلقومت حرف بیرون کشید
اووم خواهر چی؟
یه دونه دارم
با حرص زیر لب گفتم بزار در کوزه آبشو بخور
لبخند کجی زدم
پیرزنی دو کوزه آب داشت که بر دوش خود حمل میکرد و با خود آب به خانه میبرد
روزی یکی از کوزه ها ترک برداشت و مقداری آب از آن خارج میشد
بمدت طولانی این اتفاق هر روز تکرار میشدو پیرزن یک کوزه و نیم آب به خانه میبرد!
سرانجام پس از یکسال
کوزه شکسته از مشکلی که داشت به ستوه آمدو با پیرزن سخن گفت ؛
پیرزن لبخندی زد و گفت:
تو هیچگاه به گلهای زیبایی که دراین یکسال در سمت تو روییده اند توجه کرده ای؟
اگر تو اینگونه نبودی این زیبایی ها طراوت بخش خانه من نمیشد!
هر یک از ما شکستگی های خاص خود را داریم
باید در هرچیزخوبی هایش را جستجو کرد
پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است!